بهیاد فروغ فرخزاد در پنجاه و پنجمین سالروز خاموشیاش
مرجان ریاحی – ایران
قصهٔ هر انسانی با تولدش آغاز میشود، اما بسیاری از عناصر داستانی پیش از تولد سازماندهی شدهاند و او ناچار است مسیر خود را از بین همهٔ آنچه از قبل چیدمان شده و آنچه بهتدریج چیده میشود، پیدا کند و در نهایت داستان را با پیری و مرگ بهاتمام برساند.
پیری زمانی است که هر رشته از داستان، سررشتهٔ خود را بهپایان میبرد و برای آنان که جوانترند و به قصههای اطراف خود مینگرند، فرصت بازخوانی را فراهم میآورد؛ اما اگر مرگ، ناگهان در زمانی که داستان در میانهٔ راه است به آن خاتمه دهد، قصهای سرشار از سؤال و شوکزده در مقابل هزاران احتمال، متوقف خواهد شد.
داستان فروغ فرخزاد در مقابل هزاران احتمال، ناگهان متوقف شد. او که در آغاز شوری بیپروا بود، ناگهان آرام گرفت. مرگ در جوانی شوکی بود که فرصت ارزیابی برای همهٔ احتمالاتی که میتوانست زندگی او را دیگرگونه شکل دهد، از بین برد.
بهخاطر این ایست ناگهانی، چهرهٔ چروکخورده و دستهای لرزان و عصا و عینک فروغ هرگز دیده نشد و اینکه در چه زمینههایی ممکن بود راهش را ادامه دهد، در هالهای از حدس و گمان باقی ماند. آیا او همچنان شاعر باقی میماند یا فیلمسازی همهٔ وقتش را پر میکرد؟ آیا او راهی سالنهای تئاتر میشد یا شاید سری به موسیقی میزد؟ فروغ در فصل ناتوانی و پیری چه میکرد؟ بازیهای عاشقانهٔ او تا کجا پیش میرفت؟ اگر فروغ مرگِ دردناک فریدون را تجربه میکرد، چه واکنشی نشان میداد؟ فروغ به فریدون علاقهٔ زیادی داشت. در یکی از نامههایش به او نوشته است:
«فری عزیزم، کارتت رسید. آن را چند بار خواندم و پکر شدم. تو وقتی از آدم دور هستی، آدم را دوست داری و وقتی نزدیکِ آدمی، برعکس آن رفتار میکنی… با وجود این، تو و دیوانگیهایت را خیلی دوست دارم. تو مثل خود من هستی.» (جلالی، ۱۳۷۶: ۱۱۵)۱
کسی که مثل خود آدم باشد، خیلی کم پیدا میشود و اگر پیدا شد، خیلی عزیز است. فروغ اگر میدید عزیزترینش را بیرحمانه قصابی کردهاند، سوگواریاش به کدامین مسیر ختم میشد؟
و پیشتر از آن، اگر فروغ پس از حادثهٔ تصادف زنده از بیمارستان برمیگشت و پابهپای همنسلانش تاریخ را طی میکرد، آیا در سال ۱۳۵۷ به صف انقلابیون میپیوست؟ آیا پس از گذشت یکی دو دهه از انقلاب، سرخورده میشد و مهاجرت میکرد؟ زمانی که میدید کتابهای شعرش مجوز انتشار نمیگیرند، چه شعری میسرایید؟ کدام کلمات را میگفت؟ جوانمرگی، همهٔ این سؤالات را برای نسل امروز بیجواب گذاشته است. جهان، فروغ را ۳۲ساله بدرقه کرده و این تصویر تنها قاب عکس زنی شاعر را در بردارد که سخت غمگین است و گویا بهراستی ایمان آورده است به آغاز فصل سرد.
فروغ زنی جذاب است که بزرگسالی را با ازدواجی زودهنگام از نوجوانی آغاز کرد، اینکه میگویم جذاب از این جهت است که هنوز خواندن مصاحبههای او لذتبخش است. در مصاحبهها، فروغ تعداد کلمهٔ بیشتری در اختیار دارد تا از درون خودش بگوید و این خاصیت نثر است. شعر فشردهشدهٔ احساسی است که علاوه بر نگاه شاعر، سعی بر بلوغ ذاتی خود نیز دارد و سیطرهٔ تخیل اجازه نمیدهد که حقیقت، بیپرده و بیحجاب خود را نشان دهد و بههمین دلیل در نثر، جذابیت زنی که گردش باغ ملی و طعم پپسی را در نوستالژیای اشعارش حفظ میکند، بیشتر دیده میشود.
او میگوید: «مضمون بهخاطرِ قالب بهوجود نمیآید، قالب است که بهخاطر مضمون بهوجود میآید.» (جلالی، ۱۳۷۶: ۱۶۱)۱
جوانمرگی، اجازه نداد تغییرات قالب فروغ را ببینیم یا حتی حدس بزنیم. سالهایی که میتوانست زنده باشد، مضمون وجودش چگونه ممکن بود ابراز شود؟ همین مجهولبودن، همین مرگی که قصهٔ زندگی او را نیمهکاره کرد، بخشی از جاودانگیای بود که جوانمرگی به او بخشید. وقتی کسی جوان میمیرد، قاب عکس او همیشه جوانیاش را درآغوش میکشد و هر چشمی که این قاب را مینگرد، مسیر نپیمودهٔ او را دوباره میپیماید و بدین سان دوباره وی را بهزعم خود به زندگی بازمیگرداند. جوانمرگی تأسفی جادوانه است، چه برسد که جوانمرگشده هنرمندی شهیر باشد یا کسی باشد که اجتماعش او را بهتازگی شناخته و مشتاقانه میخواهد که قصهٔ زندگیاش را دنبال کند. فروغ، هنرمندی جوان بود که داستان زندگیاش درست در لحظهای شورانگیز متوقف شد و جوانمرگی سوگی جاودانه به اندوههایش داد، آنچنان که خصلت مرگ هر جوانی باشد. آن کس که جوان میمیرد، همیشه در اذهان جوان میماند، چرا که قصهاش ناتمام مانده است و در این قصهٔ ناتمام هزاران امید و رؤیاست که هر آن ساخته میشود و فرومیپاشد. فردوسی در جوانمرگیِ سهراب مویه میکند که۲:
دریغا تن و جان و چشم و چراغ به خاک اندرون ماند از کاخ و باغ
اینکه جوانی بهجای کاخ و باغ باید روی در نقاب خاک کشد، دردی است جاودانه که هر بار قصهٔ آن جوان روایت شود، آن اندوه را زنده میکند، زیرا جوانمرگی اجازه نداده است قصهٔ زندگی بهپایان قابلانتظار خود برسد.
پایانی که قرار است به همهٔ سؤالها جواب بدهد و راه را بر هر تخیلی ببندد. در رابطه با فروغ نیز همهٔ پچپچها دربارهٔ عاشقانههایش، قابلیتهایش و حتی حسادتهایی که به او روا میشد، با مرگی ناگهانی در جوانی خاموش شد و از بین همهٔ آنها این خودش بود که جاودانه باقی ماند. مرگی که او نمیخواست اتفاق بیفتد، اما زندگی برایش رقم زده بود، به همهٔ نسلهای پس از فروغ این اجازه را داد تا او را در حالی یاد کنند که ذهنهایشان ناامیدانه در مقابل بیمارستان دست و پا میزند و میخواهد که قصه در این لحظه تمام نشود و از آنجا که در برابر مرگ همهٔ تلاشها ناکام است، در نهایت حکم آرامش ابدی را میپذیرد و در عوض جاودانگیاش را با خود میبرد.
چرا توقف کنم؟
…
من از سلالهٔ درختانم
تنفس هوای مانده ملولم میکند
۱بهروز جلالی، در غروبی ابدی (زندگینامه، مجموعهآثار منثور، مصاحبهها و نامهها)، ۱۳۷۶، مروارید، تهران
۲شاهنامهٔ فردوسی، بر اساس نسخهٔ جلدی چاپ مسکو، ملحقات فصل سهراب، ققنوس، تهران